افکار من

+نوشته شده در چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:5توسط یاشیل | |

عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزی.

عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه گذاشتن سدی در برابر روديست که از چشمانت جاری است.

عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترين حالت شکسته است.

عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکيه کنی و از غم زندگی برايش اشک بريزی.

عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدايی به سرانجام برسانی.

عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن يک همراه واقعيست که در سخت ترين شرايط همدم تو باشد.

عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترين احساس زندگی است.

عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:50توسط یاشیل | |

 

من ایران را دوست دارم، ولی…

ارسطو می گفت: من افلاطون رو دوست دارم، ولی حقیقت را بیشتر از او
 
دوست دارم.

حال من به فرنگ رفته ام، اما من ایران را دوست دارم؛

من از ایران گریخته ام، اما من ایران را دوست دارم؛

من ترک وطن کرده ام، اما من ایران را دوست دارم؛

من پناهنده ام، اما من ایران را دوست دارم؛

من مهاجرم، اما من ایران را دوست دارم؛

آری جلای وطن کرده ام، اما ....

من هم ایران را دوست دارم،

دروغ چرا؟

من ایران را دوست دارم؛

ولی نفس کشیدن در هوای آزاد را بیشتر دوست دارم!

من ایران را دوست دارم،

ولی رفاه، نظم، امنیت، رنگ ، شادی و زیبایی را بیشتر دوست دارم.

من ایران رو دوست دارم،

اما آزادی را بیشتر دوست دارم!

من ایران را دوست دارم،

اما راستش این روزها دیگر برای این دوست داشتن دلیل محکمه پسندی پیدا

نمی کنم.

می تونم بگم من ایران را دوست دارم برای اینکه آنجا کوه دماوند و دریای خزر

دارد.

یا مثلا بگم من ایران را دوست دارم برای اینکه آنجا فکر می کردند من آدم

حسابی هستم ( در حالیکه نبودم).

یا من ایران را دوست دارم برای آنکه هیچ نانی نان سنگک برشته ی دو آتشه

کنجد دار نمی شود.

من هنوز دل تنگ ایرانم،

بعضی وقتها می نشینم عکس های قدیمی را نگاه می کنم، خیره می شوم به

کوچه ها، به سنگفرش و آسفالت و حتی سطل آشغال ها و می روم توی هپروت،

اینها را نوشتم تا بدانید که من آدم بی احساس یا خود باخته و غرب زده ای

نیستم.

من ایران را دوست دارم، ولی حقیقت را بیشتر دوست دارم.

حقیقت این است که ایران وطن ماست،اسمش روش است: مام وطن.

ولی این مادر بی سواد، بی فرهنگ، مذهب زده و عقب مانده است، دستهاش

چرک است، چادرش سیاه است، بوی گند می دهد؛

پشت سرش می گویند که خود فروشی می کند.

اینجایی که هستم مادر من نیست. اما مادر خوانده ای است که در را به رویم

گشوده

درست وقتی که مادر واقعی ام مرا رانده بود و سرپناهی نداشتم به من پناه داد،

به من فرصت دوباره زیستن داد ، به من امنیت و اسایش داد

و من در سایه ی این امنیت است که این خطوط را می نویسم.

من اینجا دکتر ابدی کسی نیستم ، از احترام خاصی برخوردار نیستم، یک

شهروند عادی ام.

اما اینجا هر شهروند عادی از حقوقی برخوردار است که در کشور من بالاترین

مقام هم از آن برخوردار نیست.

اینجا می تونم بدون ترس از مرگ عقیده ام را بگم و اونجور که دوست دارم

زندگی می کنم نه اون جور که اونها می خواهند.

اینجا چون یک زن تنها هستم هر کس از راه می رسد به خودش اجازه نمی دهد

که متلکی بارم کند و شانسش را امتحان کند.

اینجا برای گرفتن یک امضای ساده لازم نیست هزار آشنا بتراشم. اینجا جان

من ارزش دارد،

نه برای اینکه دکتر یا لوله کش یا نجارم برای این که انسانم.

اگر تصادف کنم در کمتر از پنج دقیقه آمبولانس و پلیس سر می رسد و

اگر در تظاهرات شرکت کنم به هیچ دلیلی هیچ نیروی خودسری به من شلیک

نمی کند.

کسی اینجا دوست و رفیق ابدی من نیست،راستش کسی دلش خیلی برایم تنگ

نمی شود یا تظاهر نمی کند که مرا عاشقانه دوست دارد.

اما اگر با مردم حرف بزنم به حرفم گوش می دهند و به آن فکر می کنند و

نظرشان را صادقانه می گویند.

البته کسی در تعارفات روزمره اش قربان صدقه ام نمی رود، فدایم نمی شود.

اما آنهایی که آن طرف قربانم رفتند هم به آسانی فراموشم کردند، آنجا هم کسی

من را اون قدرها دوست نداشت ،

اینجا لا اقل کسی نفرتش را زیر لایه های لبخند و حرفهای قشنگ پنهان نمی کند

و آن را در اولین فرصت با دشنه تا دسته در پشتم فرو نمی کند.

من اینجا یک آدم معمولی ام ،حقیقت هم این است که من یک آدم معمولی ام.

من هم دلم تنگ است، دوست دارم فکر کنم که ایران چیزی سوای من است،

سوای مردمی است که فوج فوج برای تماشای اعدام صف می کشند ،

سوای مردمی که مرا فاحشه خطاب کردند،

سوای همه ی فقر فرهنگی، تنبلی اساطیری ، بطالت و نخوت الکی ماست.

من هم همه ی گناهها رو به گردن آقای این و آن می اندازم .

راستش من ایران را دوست دارم، ولی حقیقت و آزادی را بیشتر دوست دارم.

 


+نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت15:6توسط یاشیل | |

 

 

اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است اینجا گم
 
که میشوی بجای اینکه دنبالت بگردند....
 
فراموشت میکنند.............!!!!
 
 

+نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت15:0توسط یاشیل | |

 دیروز رفتم دانشگاه"ادبیات داشتم"جمعا 3 نفر آدم!بودیم تو کلاس.

استاد اومده واسه ما 3 نفر شعر و ور میگه!

خیلی بی حالن این دانشجو ها.خیلییییییییییی بی حال.با اینا آبم گرم

نمیشه چه برسه به...........

واقعا افسرده شدم وقتی برگشتم.همه جا رو انگار خاک گور ریختی روش...

سرد و یخ و متحرک..بی هدف..بی علاقه..بی انگیزه..

کاش می شد..کاش می تونستم تنها..کاری بکنم..دلم نمی خواد در جا بزنن

مردم کشورم..انگار سالهاست که مردن..و ایران فقط یک خاطره ست از گذشته ها.....


+نوشته شده در سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:,ساعت19:55توسط یاشیل | |

بگذار تا عشق چشمان تو را به عریانی خویش

بگشاید..هرچند آنجا جز درد و رنج و پریشانی

نباشد.اما هیچگاه کوری را بخاطر آرامش تحمل نکن..

                                                                                                                             دکتر علی شریعتی

+نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت1:20توسط یاشیل | |